امروز داشتم به این فکر میکردم که چرا من تصمیم گرفتم درسمو ادامه بدم. به بابام قول داده بودم. دلم خیلی گرفته بود نمیتونستم تو خوابگاه بمونم با نیلو بعد ناهار رفتیم لب دریا پاتوق همیشگیشمون. با اینکه دیشب فقط 2 ساعت خوابیده بودم اونم همش از خواب میپریدم فکر آشفته نتونستم بخوابم فقط چشامو انگاری بشتم تظاهر به خواب کنم.
فکرم واقعا آشفته است. چند وقت پیش با یاشار دوست شدم. دوستسمون در حد کمک کردن به هم.یه دوستیه اجتماعی. برای اولین بار تو بغلش گریه کردم همه چیزایی که واسم اتفاق افتاده بودو واسش تعریف کردم. یکی که فقط بتونی براش حرف بزنی.اونم مثل من تنهاست. یه چیزایی میگه که آدم توش میمونه.
پسر خوبیه به عنوان یه دوست قبولش دارم چون حداقل بهم دروغ نمیگه منو سر کار نمیذاره.
دلم واسه عمار یه ذره شده. نمیدئنم با اینکه دوستشمون زیاد نبود اما نمیتونم فراموشش کنم.
4سال با عرفان بودم هیچ خاطره ای یادم نمیاد جز زخم زبوناش. اما 3ماه شای کمتر با عمار بودم اما بهترین خاطراتو باهاش داشتم. خاطرات خاصیو باهاش دارم. مقصر خودم بودم که این رابطه تموم شد. اول سر کاری بود و اون دنبال من نمیدونستم یه روز خودم باید منتظرش باشم. واقعا نمیدونم چم شده عاشق شدم انگاری. هی به خودم میگم که خودت زنگ بزن اما غرورمو چکار کنم چقدر بشکنمش.
با اینکه الان با یکی دوستمو میتونه جاشو برام بگیره اما نمیتونم باهاش ارتباطی داشته باشم.از نظر روحی ارضام نمیکنه. خیلی احساس تنهایی میکنم. میخام برگرده. عرفانو توی دلم برای همیشه کشتم.
اینارو نوشتمو فقط گریه کردم با اینکه با نیلو لب دریا سیر گریه کرده بودم اما تا یاد عمار میوفتم نمیتونم جلو اشکامو بگیرم.
یاشار شبا زنگ میزنه آرومم میکنه تنها کسی که درد منو میدونه.
چه رسم جالبیست محبت را میگذارد پای احتیاجت،صداقت را میگذارد پای سادگیت، سکوت را میگذارد پای نفهمیت، نگرانیت را میگذارد پای تنهاییت، و وفاداریت را پای بی کسیت.
نظرات شما عزیزان:
|